عشقولانه

راز

زندگی باید کرد

            گاه با یک گل سرخ

                                 گاه با یک دل تنگ

گاه باید رویید

                  در پس این باران

گاه باید خندید

                  بر غمی بی پایان...

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 20:8 توسط تنها|

 

ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد

 


که امشب با ناله ای بغض آلود

 

 


بر دیار این دل خسته

 


اشک می ریزد

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط تنها|

 

 

غریبه...

 

 

 

 

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

 

 

 

 

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربودٰ

 

 

 

 

من جاودانی ام که  پرستوی بوسه اتٰ

 

 

 

 

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود!

 

 

 

 

اما چه می کنی

 

 

 

 

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود...؟  

 

فریدون مشیری

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 22:27 توسط تنها|

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد .

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟


می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند ... شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی ....




همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای ... بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند .


دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار :



(آن طرف ، حیاط خانه ی خداست)



و آن وقت هی در می زنم، در میزنم، و میگویم: "دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید ..." کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد آن طرف دیوار .همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود آن طرف دیوار ... آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم .....

نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 11:1 توسط تنها|

پیچ و خم های

این سلول های خاکستری

بد جور به پروپای حوصله ام می پیچد

اصلا انگار درک این مزه ی سرد کلمات فلسفی به ظاهر آشفته

هضمش کمی صقیل است

چطور می شود جریان راه کبود ترین منطق بعضی وقتها را از کار انداخت؟

و باز آن تکرار ملموس خواستنی ولی پر ز انزجار را در آغوش گرفت

تفکرم به من سقلمه می زند که چندان این هوست سخت نیست

هوار می زند مرا که تو برو

وانگهی در آن سر بخار رگ هایت

بی تابانه منتظر قهوه ی تلخ بی چون و چرا باش

پرنده ی سفید نفس هایم مزه مزه لمس می کند

نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 10:44 توسط تنها|


آخرين مطالب
» خيالـ ...
» دفترنقاشي من...
» باران
» ســــردی نگـــــاه
» دل است دیگر ...
» بــــــاران بــــاشــــــد...
» غریبه....
» دنیا
» یارقاصدی

Design By : Pichak