در تمام شب چراغی نیست و ماه در وسعت بی انتهای اسمان خویش تنهاست و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین. در این شبهای غم انگیز بهاری که من با ماه نجواها دارم کجاست ان دلی که بزم و شادی را یکباره با تمام حلاوت و شیرینی به وجودم سرازیر کند،تا اسمان خزان زده ی نفس هایم را به دشتی از شقایق های همیشه بهار گره بزند. و من همچنان در انتظار ملکه ی سرزمین دلم،تا مرا همراه خود به فراسوی ماه به دنبال ستارگان ببرد تا کویر دلم را طراوت دهد. اما باز دلم تنهاست و دوست دارم بنویسم، مینویسم که چگونه در تنهایی هایم به اشکهایم پناه می برم. اما باز با این همه تنهایی امید وارانه به دیدار تو خرسندم. ای مهربان، ای همیشه ماندگار با من بمان چرا که با این همه تنهایی تنها به امید تو تا اخرین روز حیاط جاودانه خواهم زیست من تو را به كسي هديه مي دهم كه از من عاشق تر باشد و از من براي تو مهربان تر من تو را به كسي هديه مي دهم كه صداي تو را از دور در خشم-در مهرباني-در دلتنگي-در خستگي در هزار همهمه ي دنيا يكه و تنها بشناسد من تو را به كسي هديه مي دهم كه راز معصوميت گل مريم وتمام سخاوتهاي عاشقانه ي اين دل معصوم دريايي را بداند وترنم دلپذير هر آهنگ-هر نجواي كوچك برايش يك خاطره باشد او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد كه امروز هوا آفتابي است يا سرد و باراني است من تو را به كسي هديه مي دهم كه قلبش بعد از هزار بار ديدن تو باز هم به ديوانگي و بي پروايي اولين نگاه من بتپد همان طور مبهوت و مبهم... نگاهش می کنم شاید... بخواند از نگاه من... که او را دوست می دارم... ولی افسوس ... او هرگز نگاهم را نمی خواند... به برگ گل نوشتم من... که او را دوست می دارم... ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند!!! به مهتاب گفتم ای مهتاب... سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو ولی افسوس ... یکی ابر سیه آمد ز ره صبا را دیدم و گفتم... صبا دستم به دامانت... بگو از من به دلدارم... ولی افسوس ... ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید... اگر مانده بودي تو را تا به عرش خدا مي رساندم مانده بودي اگر نازنينم مانده بودي اگر بال و پر داشت شب ستاره گلي چيدني بود بعد تو پاي من مانده در گل بعد تو من خودم هم نبودم میدانی گناه کرده انگار خسته ام که تا کم می شود حوصله می گوییم خسته ام بهانه می کنم تورا و باز میزنم بر موج تکرار می گویم خسته ام تمام تنهایی ها تمام بی تو بودن ها تا کی خیال شود کودکی را من از چشمان تو به اوج رسیدم و تو دریغ می کنی نگاه تو نمی خوانی ام اما من کتابی هدیه شده ام بگذار خاک بخورد دوست داشتنم اما نگو خسته ام
باید عاشق شد و خواند باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند باید عاشق شد و رفت چه بیابانهایی در پیش است رهگذر خسته به شب می نگرد می گوید : چه بیابانهایی باید رفت باید از کوچه گریخت پشت این پنجره ها مردانی می میرند و زنانی دیگر،به حکایت ها دل می سپرند پشت دیوار کسی دریاواری بیدار به زنان می نگریست چه زنانی که در آرامش رود،باد را می نوشند و برای تو برای تو و باد آبهایی دیگر در گذرست باید این ساعت اندیشه کنان می گویم رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید و شب و ساعت دیورای و ماه به تو اندیشه کنان می گویند باید عاشق شد و ماند باید این پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد می خواند باید عاشق شد و رفت، بادها در گذرند و چه زیباست سیاهی ات ای شب.نمیدانم در دل ظلمتت چندین چشم اشک بار نهفته است٬نمیدانم چندین دل شکسته ای را تسکینی؟نمیدانم بر روح چندین عاشق خسته آرام جانی؟ وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم . وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم . وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم . وقتی او تمام کرد من شروع کردم . وقتی او تمام شد من آغاز شدم . و چه سخت است . تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن است ، مثل تنها مردن ! مرد با خنده جواب داد : معرفت * به دنبال کسی هستی ؟ گفتم : بله روزگاری یار با وفایی داشتم که گفت : در این کوچه انتظارم را می کشد تا برگردم ... مرد با خنده گفت : من سالیان درازیست که ساکن این کوچه ام و تنهایم * تنهای تنها * کسی جز من ساکن این برزن نیست برو ... شاید جای دیگری او را یافتی .... نگاهی کردم ... به کوچه . به مرد . چه بغض سنگینی ... دیگر توان نفس کشیدن ندارم ... سپس میروم ... میروم ... فقط لحظه ای دوباره برگشتم . چقدر این مرد برایم آشنا بود ... آری آشنا بود .... .....اون همان آشنا بود شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترابا لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام روِیید با حسرت جدا کردم وتو درپاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران وسرگردان چشمانی است رویایی ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تورا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی ازجنس غروب ساکت ونارنجی خورشید واکردم... نمیدانم چرا رفتی؟!!!!!! نمیدانم چرا!!! شاید خطاکردم!!!!!!! وتو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ومی رفتی........ وبعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش درغمی خاکستری گم شد و گنجشکی که هرروز از کنار پنجره بامهربانی دانه برمی داشت تمام بالهایش غرق اندوه و غربت شد و بعد از رفتنت آسمان چشمهایم خیس باران بود وبعد از رفتنت انگارکسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام ازدست خواهدرفت کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هرلحظه خواهم مرد وبعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد کسی فهمید تونام مرا از یاد خواهی برد... و من با آنکه می دانم توهرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد... هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد..... ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد!!!!!!! و بعد از این همه طوفان و وهم وپرسش وتردید کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت: تو هم در پاسخ این همه بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم ومن در حالتی ما بین اشک وحسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل.... میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا؟!!!!!!! شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن غیر گریه مگه کاری میشه کرد کاری ازما نمیاد زاری بکن اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد هرچی دریا رو زمین داره خدا با تموم ابرای آسمونا کاشکی میداد همه رو به چشم من تاچشام به حال من گریه کنن اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد قصه ی گذشته های خوب من خیلی زود مثل یه خواب تموم شدند حالا باید سر رو زانوم بزارم تا قیامت اشک حسرت ببارم دل هیشکی مثل من غم نداره مثل من غربت و ماتم نداره حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره چشمانم را می بندم و تو را در کنار خود می بینم. نمیدانم این چه نیروئی ست یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم امروز هم گذشت با مرور خاطرات ديروز با غم نبودنت..و سکوتی سنگين و من شتابان در پی زمان بی هدف فقط ميروم ..فقط ميدوم ياسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما گرمی مهر تو را ميخواهند غنچه های باغ هم دیگر بهانه ميگيرند میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی فقط صدايی مبهم قول داده بودی برایم سیب بیاوری سیب سرخ خورشید سيب سرخ اميد يادت هست؟؟؟ و رفتی و خورشید را هم بردی و من در این کوچه های تنگ و تاریک سرگردانم و منتظر برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیکم....... بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم (فریدون مشیری) جزیره من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ... یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ... تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی... زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد. تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه. اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا... دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی! دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم. من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ... یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ... زندگی رسم خوشایندیست زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی میپیچد زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دلهاست زندگی هندسه ساده تکرار نفسهاست هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است آری آری زندگی زیباست .
اگر مانده بودي تو را تا دل قصه ها مي كشاندم
اگر با تو بودم به شبهاي غربت كه تنها نبودم
اگر مانده بودي ز تو مي نوشتم تو را مي سرودم
زندگي رنگ و بوي دگر داشت
اين شب سرد و غمگين غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو اين مرغك پر شكسته
با تو بيمي نبودش ز توفان
مانده بودي اگر همسفر داشب
با تو دريا پر از ديدني بود
خاك تن شسته در موج باران
در كنار تو بوسيدني بود
بعد تو خشم دريا و ساحل
مانده بودي اگر موج دريا
تا ابد هم پر از ديدني بود
با تو و عشق تو زنده بودم
بهترين شعر هستي رو با تو
مانده بودي اگر مي سرودم
مانده بودي اگر مي سرودم
مانده بودي اگر...
قلب شکسته ام را تسکینی و من اینجا در انبوه سیاهی ات نشسته ام.چشمانم بارانی ست.کسی شاهد اشکهایم نیست٬تنها تو شاهدی و خدایم.کسی را دوست میدارم که از قلبم خبرش نیست.گر میدانست این همه اشتیاقم را٬گر میدانست عشقم را٬شب به هنگام غم سر بر شانه هایت نمی نهادم٬گر میدانست دستانت نوازشگرم نبودند.
گمان میکردم تکیه گاهیست بر من بی تکیه گاه...نبود...و تو چه آسان تکیه گاهم شدی.
جز تو کسی مرا تا ابدیت در دل خود جای نداده است.پس چرا میگویند سیاهی زنگ پلیدیست؟شنیده ام آنهایی که سنگ دل هستند را سیاه دل خطاب میکنند.لیک سیاهی تو زیباتر از هر سپیدی ست.دل سیاهت مهربان تر از هر دلی ست.سالهاست کنارمی و میدانم تا ابد کنارم خواهی ماند و ما رها نمی سازی٬تو مرا در ظلمتی دگر تنها نمی گذاری.
باز چادر سیاهت را بر غم هایم گسترده ای٬و من محزون ترین را به آغوش خود فرا خوانده ای.
آخر از این سیاهی ها چه میخواهم؟این چشمهای خیس٬این دل شکسته...به دنبال مرهمی هستم٬نمی یابم.
و سوالی ست مدام در ذهنم؟؟؟چه شد آنکه مرهم می پنداشتم؟
نه دیگر عشقی نیست٬دیگر وفایی نیست٬و میدانم جز عهد شکنی چیزی نیست.
و من هر شب به امید فردایی که دیگر نیست٬رویایی مرده در دل سیا هی ات به خواب میروم.
که مرا به سوی تو می کشاند !
هروقت که تنهایی ها به سراغم می آید یاد توست که مرا از آن جدا می کند،
یاد توست که مرا شاد نگه می دارد با یا توست که من زنده ام. یاد تو به من
امید می دهد،امید به زندگی.
مونس شب های بی قراری ام دوستت دارم.
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
Design By : Pichak |